در زندان سندی بن شاهک یک روز هارون مأموری را فرستاد که از احوال حضرت کسب اطلاع کند. خود سندی هم به همراه مأمور وارد زندان شد. وقتی که مأمور وارد شد امام از او سؤال کرد: چه کاری داری؟ گفت: خلیفه مرا فرستاد تا احوالی از تو بپرسم. فرمود: از طرف من به او بگو هر روز که از این روزهای سخت بر من میگذرد یکی از روزهای خوشی تو هم سپری میشود تا آن روزی برسد که من و تو در یک جا به هم برسیم آنجا که اهل باطل به زیانکاری خود واقف میشوند.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت