اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن
آیینه ی مرد جمل آمد به میدان
یک شیر دل مانند یل آمد به میدان
با سیزده جام عسل آمد به میدان
ای لشگر کوفه اجل آمد به میدان
باید که قبر خویش را آماده سازید
در دل جگر دارید اگر بر او بتازید
رفته به بابایش که اینگونه شریف است
از نسل پاک صاحب دین حنیف است
قاسم اگر چه قدّ و بالایش ظریف است
امّا خدایی او سپاهی را حریف است
گوید به او عمّه: به بدخواه تو لعنت
مه پاره ی نجمه! به بدخواه تو لعنت
شاگرد رزم حضرت عباس، قاسم
آمد ولی در هیبت عباس، قاسم
در بازوانش قدرت عباس، قاسم
به به که دارد غیرت عباس، قاسم
عمّامه ی او را عمویش با نمک بست
مانند بابایش حسن، تحتالحنک بست
قاسم حریف تن به تن دارد؟ ندارد
این نوجوان جوشن به تن دارد؟ ندارد
چیزی کم از بابا حسن دارد؟ ندارد
اصلاً مگر ازرق زدن دارد؟ ندارد
ازرق کجا و شیر میدان خطرها
قاسم بُوَد رزمندهی نسل قمرها
وقت پریدن ناگهان بال و پرش ریخت
یک لشکری را ریخت آخر پیکرش ریخت
از میمنه تا میسره روی سرش ریخت
از روی زین افتاد قلب مادرش ریخت
مثل مدینه کوچه ای را باز کردند
پرتاب سنگ و نیزه را آغاز کردند
***
بیشتر مثل مجتبی شده ای
ولی افسوس بی صدا شده ای
مثل آئینه ای که خورده زمین
تکه تکه جدا جدا شده ای
هرکجا دست می زنم گود است
وایِ من غرق رد پا شده ای
زیر سنگینی هزاران اسب
به گمانم که آسیا شده ای
امروز چه قدر مدینه بوی غربت و بیکسی میدهد!
انگار خاک بیپدری بر سرش ریختهاند. از هر نقطه، صدای ناله میآید. کوچهها، خانهها، دیوارها، پنجرهها همه و همه آرام آرام، مظلومیت کسی را میگریند.
صدای لا اله الا اللّه فرشتگان بلند میشود. صدای قدسیان که همناله با زمینیان، تابوت خورشید پنجم را به سوی بقیع به دوش می کشند.
باز هم بقیع، چه قدر این خاک قداست دارد! چه قدر این نقطه از زمین، مطهّر است! آرامگاه آسمانیان زمینی، مأمن افلاکیان خاک نشین.
وای اگر لب باز کند، چه عقدهها که میگشاید، چه رازها که فاش میکند و چه گنجهای پنهانی که آشکار میسازد!
مولا جان!
در تابوت، آرام خفتهای، و هیچ کس نمیداند که زهر با جگرت چه کرده است!
لب فرو بستهای و کسی از داغ جگر سوزت خبر ندارد.
چشم از زشتیها بستی و اینک میروی، در حالی که دل نگران قرآنی.
میروی و هنوز دلواپس اسلامی که زنده ماندنش را مدیون دلسوزیهای معلّمی چون تو بوده است.
میروی و میدانی که شیعه، هنوز تشنه آموختن است.
ای کاشف قلمروهای نامکشوف معرفت! شاگردانت، این نوآموزان مکتب آسمانیات را به که میسپاری؟
ای شکافنده بینظیر دانشها! تنها سر انگشتان دانش تو، گره از اسرار حقیقت میگشاید.
بمان و درد نادانی بشر را، به کلمهای از دانش الهیات، شفا ده، و طومار نافهمی انسان را مچاله کن که بیحضور تو، انسان در تاریکزار جهل به عصیان میرسد.
صدای لا اله الا اللّه در سکوت بقیع میپیچد، و پیکری مطهر، سوخته از نازیباییها، میهمان بهشت میشود، و هنوز بعد از گذشت سالها، همنوا با عرفات، ضجه میزنیم مظلومیت امام غریب شیعه را...
افتاده بین حجره و آبش نمی دهند
میگوید آب آب و جوابش نمی دهند
این قوم جاهلی که به دست امام خویش
آب از برای کسب ثوابش نمی دهند
حاجت به آبِ روی زمین ریختن نبود
یک رو به قبله را که عذابش نمی دهند